اهوراجوناهوراجون، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

روزمرگی های اهورای شیرینم

بدون عنوان

سلام کوچولوی مامان خوبی؟ اوضاع چطوره عزیزم؟دست وپازدنات که نشون میده جای عشقم خوبه تو دل مامانی... دیروز عصر دوباره رفتیم بازار واسه خودمو پسرم کلی خرید کردیم..امروز صبح هم رفتم آزمایشات سه ماهه دومو انجام دادم.امشب ساعت 7:30 هم نوبت سونو دارم خدا کنه همه چی خوب باشه ..خیلی ذوقو شوق دارم که دوباره فسقلیمو میبینم..   ...
30 دی 1392

بدون عنوان

عزیزم پسرم عشقم یکی یدونه ی مامان همه دلخوشی مامان دلم برات تنگه همیشه باش و با بودنت به من انگیزه و امید زندگی بده امشب بی دلیل دلم گرفته ...
25 دی 1392

بدون عنوان

سلام فندق کوچواو زود باش تو دل مامان تکون بخور عزیزم امروز یه کم تنبل شدیا البته مقصر خودمم هستم امروز همش خواب بودم ... پریروز با بابایی رفتیم خرید واست عزیزم.متاسفانه اون سیسمونی که من میخواستم از اونجا خرید کنم تعطیل بود دیگه رفتیم جای دیگه خرید کردیم وقتی داشتیم برات خرید میکردیم تو هی ورجه وووورجه میکردی فکر کنم پسرم خوشحال بود از اینکه واسش چیزای خوشگل میگرفتیم .... ولـــــــــی از شبش برات بگم عزیزم که تا صبج از کمردرد خوابم نبرد صبحش حالم خیلی بد شد اوضاع معدم داغون بود خلاصه دیشب رفتیم دکتر تا بخواد نوبتم بشه رفتیم یه فروشگاهی نزدیک کلینیک که سرویس خواب نوزاد داشت خیــــــــــلی خوشگل بودن ما هم از دوتاش خوشمون اومد حالا هنو...
24 دی 1392

هفت ماهگی فندق مامان

امروز منو پسرم رفتیم تو هفت ماهگی..هـــــــــــــــــوووورررا تو همین هفته اگه خدا بخواد با بابایی میخوایم بریم بقیه وسایل جینگلی مامانو واسش بگیریم   خدای مهربونم کمک کن این نعمت بزرگی که بهم بخشیدی صحیح و سالم بیاد تو آغوشم     ...
21 دی 1392

بدون عنوان

سلام پسرگلم امروز هوا بارونیه من عاشق این هوام یه کم با پسرم رفتیم بالکن بیرونو نگاه کردیم من باهات حرف میزدم تو هم با لگدزدنای کوچولوت بهم نشون میدی که حرفامو میفهمی عزیزم .قربون اون پاهای کوچولوت برم ...این سه روزی که مادراینا اینجا بودن پسرم ناز میکرد اصلا تکون نمیخورد مادرجون وخاله خیلی نگران بودن هی میگفتن برو بیمارستان ضربان قلبشو چک کن ولی من که میدونستم پسرم هیچیش نیست فقط خودشو واسه مادربزرگش لوس کرده ..ارشیا کوچولو هم که با شیرین زبونیاش دل خالشو برده بود میگفت نی نیو از تو پاهات دربیار واسه پسرم چندتا ماشین ریزه میزه گرفته بود موقع رفتن همشو جمع کرد با خودش برد ...مادر با خاله ها اتاق گلمو تروتمیز و مرتب کردن که وسایلشو بچی...
20 دی 1392

بدون عنوان

سلام عشق کوچولوی من امشب بازم هوا بارونیه منو تو تنهاییم خونه ..دلم واسه دیدنت پر میزنه پسر بهاری من دیشب تو خواب چه لگدای محکمی میزدی به مامان طوری که از خواب بیدارم کردی منم دیگه تا صبح خوابم نبرد فکر کردم نکنه خدای نکرده مشکلی واست پیش اومده باشه باباییو بیدار کردم اونم گفت پسرم بزرگ شده دیگه زورش زیاد شده دیگه وقتی دیدم همینطوری به شیطونیت ادامه میدی فهمیدم حق با باباییه خلاصه کلی با پسرم حرف زدم تا وقتی خوابم برد... راستی دیشب خاله زینب ای وی اف کرد چهارتا نی نی گذاشتن تو دلش خدا کنه اونم به آرزوش برسه و  نی نیاشو تو آغوش بگیره ...
20 دی 1392

بدون عنوان

عشق کوچولوی من از صبح تا عصر اصلا تکون نخورده بودی خیلی نگرانت بودم هرچی باهات حرف میزدم التماست کردم فایده نداشت هرچی چیز شیرین خوردم رو دست چپ دراز کشیدم بازم انگار نه انگار... خلاصه که دیگه خییییلی ناراحت بودم همینطوری فکرای ناجور میومد تو ذهنم ...تصمیم گرفتم برم دکتر که یه دفعه یه لگد محکم زدی به شکم مامانی...وای که چقـــــــــــدر خوشحال شدم فهمیدم که پسرگلم حالش خوبه انشالله همه نی نی ها تو دل ماماناشون سالم باشن و اوناییم که در آرزوی نی نی دار شدن هستن خدای مهربون بزودی دامنشونو سبز کنه ...
18 دی 1392

بدون عنوان

امروز مامانم  اینا رفتن بازم منو پسرم تنها موندیم بابایی هم رفت سرکار.از وقتی رفتن فقط دارم گریه میکنم هنوز هیچی نشده دلم براشون یه  ذره شده. دلم میخواد زود این سه ماه هم بگذره پسرکوچولوم دنیا بیاد بریم خونه مادرجون...
13 دی 1392

بدون عنوان

سلام پسرگل مامان امروز شروع هفته 25 پسرمه.الان که دارم اینارو مینویسم برات شما داری تو دل مامانیت شیطونی میکنی عزیزم..قربونت برم که وقتی دست وپای کوچولوتو تکون میدی مامان خیالش راحت میشه که سالمی..دو روز پیش نوبت داشتم پیش دکتر احمدی. خیلی دکتر خوب و مهربونیه.گفت همه چی خوبو مرتبه من بازم صدای قلب نازتو شنیدم فردا قراره مادرجون با خاله آنیتا وخاله اشرف و پسرخاله ارشیا بیان پیشمون.دلم خیلی براشون تنگ شده...خیلی خوشحالم که قراره بعداز چندماه ببینمشون ...
9 دی 1392